چیزی به نام واقعیت وجود ندارد. آن چه وجود دارد واقعیت های موازی ست که نویسنده هم مثل بقیه به جبر و اختیار درمیان شان غوطه می خورد. چیزی به نام غروب خورشید وجود خارجی ندارد. چون خورشید هیچ گاه غروب نمی کند بلکه ما در موقعیت غروب قرار می گیریم و بسته به حال و روزمان آن را غم انگیز یا دل انگیز می بینیم. خوب و بد، مفید و غیرمفید، زشت و زیبا انگ و رنگ ما به اشیا و وقایع اند. اشیا و وقایع مبرا از ارزش گزاری اند. معنا به ساحت زبان تعلق دارد نه اشیا. خارج از حیطه زبان درد و رنج نداریم. غم و شادی نداریم. دارا و ندار نداریم. ستمگر و ستم کش نداریم...
بیرون از ما برهوتی ست از بی تفاوتی و علی السویه گی..
بیرون از ما تاریکی ست ای باطلِ اباطیل...