پنجمین فرزند از میان ده خواهر و برادر. ‌زاده خانواده‌ای متوسط در محله پیرزرگر اردبیل. هنوز ۱۸ سالش نشده بوده که شده معلم ابتدایی در روستای قلعه‌جوق. سال ۶۷ به پایتخت منتقل شده و تا بازنشستگی در ۴۸ سالگی کارمند دفتر انتشارات کمک آموزشی بوده. در همه این سال‌ها داستان نوشته و تا به حال، یعنی تا ۵۴ سالگی‌اش بیش از ۴۰ کتاب بزرگسال و کودک و نوجوان را قلمی کرده. مجموعه‌ داستان‌هایی مثل «ما سه نفر هستیم» که برای آن جایزه‌ ۲۰ سال ادبیات داستانی را از آن خودش کرده. مثل «شب ایوب»، «فال خون» و «ایستادن زیر دکل برق فشار قوی». نوشتن برای «داود غفارزادگان» خیلی ساده شروع شده؛ «نوشتن به امکاناتی جز دفتر و قلم و تنگی‌‌وقت نیاز ندارد. 

آدم ولگرد و لاابالی قدر وقت را نمی‌داند. من از کودکی عاشق کتاب و خیال‌باز بودم. دفتر و قلم هم تهیه‌اش هیچ‌وقت زیاد سخت نبود، اگر هم بود، پشت کاغذ باطله و روی سمنت دیوار هم می‌شد داستان نوشت. خوشبختانه یا بدبختانه من تنگی ‌وقت را تا این اواخر همیشه داشتم و از کمترین فرصت برای خواندن و نوشتن استفاده می‌کردم. از کلاس سوم ابتدایی با فوت نابهنگام پدر مجبور شدم هم کار کنم، هم درس بخوانم؛‌‌ همان قصه معهود و تکراری جهان سومی...». غفارزادگان سوال‌های ما را وسط همین نوشتن‌ها، لابه‌لای خواندن و خط زدن مشق‌های شاگردان کلاس داستان‌نویسی‌اش جواب داد.


 اگر امروز روز آخر زندگی‌تان باشد، از کی عذرخواهی می‌کنید؟ چرا؟

 از خودم. چون اصلا باش خوب تا نکردم. 

 هواپیمای شما دارد سقوط می‌کند، آخرین لحظه عمر چی از فکرتان می‌گذرد؟ 
اگر از این شرکت‌های مسافربری وطنی باشد، می‌گویم تقصیر خودت است که رفتی سوار همچین قارقارکی شدی. حالا بچش! 

 اگر دوباره دنیا می‌آمدید، همین مسیری را که الان طی کردید، انتخاب می‌کردید؟ 

خب اول باید بشینم ببینم من چه مقدار و تا کجا انتخاب‌کننده بوده‌ام؛ بعد اگر چند قلم انتخابی بود، شاید در بعضی‌هاش تجدیدنظر می‌کردم، شایدم نه. 
  فرض کنیم می‌خواهید به دوستتان پیامک بزنید «من به بهرام دروغ گفتم که پول ندارم» ولی پیامک را اشتباهی برای بهرام می‌فرستید. چه حسی پیدا می‌کنید؟ 

با هیچ بهرامی همچین رابطه‌ای ندارم که بش دروغ بگویم. این جور رابطه‌ها مال امروزی‌هاست. من پنجاه را رد کرده‌ام. 
 تجربه اولین عشقتان چطور بود؟ 

خوب و احمقانه. خوب از این بابت که افلاطونی بود و احمقانه از این بابت که افلاطونی بود. 
  در آخرین لحظه عمرتان دوست دارید چه کسی به شما زنگ بزند؟ 

نمی‌خواهم کسی زهره‌ترک شود. چون تلفن‌های آخرین لحظه عمر را خود عزراییل جواب می‌دهد. 
  دوست دارید از ترکیب کدام‌ کلید‌های کیبورد در زندگی‌تان استفاده کنید؟ (مثلا ctrl + z برای بازگشت یا چی؟)

کاش این کیبورد شما کلیدی‌ هم برای زمان حال داشت. زندگی همین یک لحظه و همین یک نفس است. 
  آیا خوابی می‌بینید که چندین بار تکرار شده باشد؟ چه خوابی؟ 

بله، بچگی‌ها هر سال امتحانات ثلث سوم خواب می‌دیدم رفوزه شده‌ام و قبول می‌شدم. یه بار خواب دیدم قبول شده‌ام و تجدیدی آوردم. 
  اگر حق داشتید از خدا یک سوال بپرسید، چی می‌پرسیدید؟ 

می‌گفتم این چه کاری بود کردی مؤمن... 
 تا به حال اسمتان را در گوگل سرچ کرده‌اید؟

 بله، هر چند وقت این کار را می‌کنم. چون چند سالی‌ است باب شده که به اسمت خبر جعل می‌کنند و چرت و پرت‌هایی از قولت می‌نویسند. 

 یک اعتراف کنید. 
چند سال پیش رمانی نوشتم به نام «کتاب بی‌نام اعترافات». دو سال ماند تو ارشاد کلی اصلاحیه خورد. بعدش هم ماند تو انبار ناشر تا من باشم اعتراف نکنم. 
  می‌توانید جایی/کسی/چیزی را نام ببرید که زندگیتان را به دو قسمت قبل و بعد تقسیم کرده باشد؟ 

قبل از بازنشستگی در ۴۸ سالگی، بعد از بازنشستگی در ۴۸سالگی. چون چند روزی فرصت می‌کنی به برهوت پشت سر و تاریکی پیش رویت نگاه کنی. 
  اگر روباه بودید به جای لک‌لک دوست داشتید کی را به مهمانی‌تان دعوت کنید و بهش آن‌طور غذا بدهید؟ چرا؟ 

اگر روباه بودم می‌رفتم پیش آقا شیره و از اینهایی که کارشان شده اتهام زدن به روباه‌ها شکایت می‌کردم که برود بخوردشان. 
  اگر آخرین بازمانده زمین باشید، چه کار می‌کنید؟ 

من تنهایی را دوست دارم. خودم برای خودم کفایت می‌کنم. برای تنها بودن حاضرم هر کاری بکنم اما برای غیر آن هیچ. ولی این موقعیتی که شما ترسیم کرده‌اید خیلی تراژیک باید باشد. چون تنهایی‌ات را از دست می‌دهی و رسته‌گان تمام ذهنت را اشغال می‌کنند. 
  چیزی که دکمه عشقتان را فشار می‌دهد چی است؟ (یک تصویر، یک آهنگ، یک شعر، یک فیلم یا... که شما را یک‌دفعه از دنیای الانتان دور می‌کند و احتمالا به گذشته‌های عاشقی می‌برد.) 

با هر چیزی ممکن است الا این چیزهایی که شما گفته‌اید. نوجوانی و جوانی ما آدم‌ها با این زلم زیمبو‌ها عاشق نمی‌شدند. یعنی برای عاشق شدن دوپینگ نمی‌کردند که بعد هم یادشان بیفتد و دکمه‌شان فشار داده شود. همین‌جوری یه دفعه می‌دیدند عاشق شده‌اند و عشق بشان نازل شده. 
 مزخرف‌ترین چیزی که در عشق دیدید چی است؟ 

من مستندهای راز بقا را که می‌بینم، یه کم به این عشق مشکوک می‌شوم و تا چندتایی غزل از مولانا و حافظ نخوانم حالم خوب نمی‌شود. 
  دوست دارید جای کدام کاراکتر داستان/فیلم‌های عاشقانه باشید؟ 

من سینما و تئا‌تر را دوست ندارم. ماه و خورشید و فلک دست در دست هم می‌دهند تا یه چیزی را به آدم حقنه کنند. دوست ندارم جای کسی باشم. 
 می‌خواهید روی سنگ قبرتان چی بنویسند؟ 

نوبت تو هم می‌رسد. 
  گل وصیت‌نامه‌تان چی است؟ 

مردم هیچ‌کس را به یاد نمی‌آورند. یاد خودشان که می‌افتند می‌روند سراغ مرده‌ها. 
  یک نفر را می‌شناسید که سالم اما خیلی خیلی فقیر است ولی وانمود می‌کند پایش علیل است تا بیشتر مردم را تحت‌تاثیر قرار بدهد و بیشتر پول گیرش بیاید. بهش کمک می‌کنید یا نه؟ 

نه. مگر اینکه بخواهم از جلو چشمم رد شود. گدا‌ها دوست‌داشتنی نیستند، برخلاف فقرا که دوست‌داشتنی‌اند و هیچ‌‌وقت گدایی نمی‌کنند. 
 آخرین چیزی که شما را تکان داد چی بود؟ 

بچه که بودیم مادرمان به ما می‌گفت آدم تا لحظه مرگ به خودش نمی‌آید، تا توی قبر بگذارنش و رویش خاک بریزند. فقط آن موقع است که یه لحظه بیدار می‌شود، سرش می‌خورد به سنگ لحد و می‌گوید: وای، پس این کسی که مرده من‌ام. 
 اگر می‌توانستید یک نفر را در تاریخ بکشید، اون یک نفر کی بود؟ 

من اصلا این کاره نیستم. چرا این همه از کشت و کشتار حرف می‌زنید؟ 
  این روز‌ها چه ترانه‌ای را با خودتان زمزمه می‌کنید؟ 

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم/در این سراب فنا چشمه حیات منم... 
  دوست داشتید استعداد چه کاری را داشته باشید که الان ندارید؟ 

اگه داشتن عقل معیشت استعداد محسوب می‌شود، عقل معیشت. 
  فکر می‌کنید خدا هیچ‌وقت شما را ببخشد؟  

در این متون کلاسیک ما هست که یک بار به عارفی این‌طور ندا می‌آید که: می‌خواهی پرده سترم را بردارم رسوای عالم شوی؟ که جواب داده می‌شود: می‌خواهی از دریای رحمانیت‌ات بگویم تا کسی عبادتت نکند. حالا این شاید شطح است اما حرف همین است که گفته شده. سرو کارمان با رحمان و رحیمی ا‌ست. 
  دوست دارید چطوری بمیرید؟ 

سرپا و عاقبت به خیر. 
  به نظر شما آخرش چی می‌شه؟! 

شب همچنان بعد از روز و روز همچنان بعد از شب می‌آید.

http://www.hamshahrimags.com/NSite/FullStory/News/?Id=28082