سال 56 تو روستایی معلم بودیم و یه بابای مدرسه داشتیم مشدی مردعلی نام و مشدی مردعلی یه سگ باصفا داشت که اسم نداشت و سگ خالی بود و نگهبان ما بود که گرگا جلو چشم ما بردنش و تو باغ جنّ خوردنش و ما سال ها وجدان درد گرفتیم تا من قصه ش کردم که شد "ما سه نفر هستیم" تا ما سه نفر مثلن رستیم از اون شرم و این مشدی مردعلی یه خراَم داشت لجوج و هوا که سرد می شد از طویله بیرون نمی آمد و هوا گرمم که می شد باز خریت می کرد و مشدی مردعلی را سر غیظ می آورد که جوغش بزند و غضبش کند و بگویدش که آفلاطون م باشی از طویله می کشمت بیرون و اسم خره پیش ما آفلاطون بود و افلاطون پیش چشم مشدی مردعلی غایت عناد و دانایی و خریت بود...
+ نوشته شده در سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۲ ساعت توسط
|