پیری در کشتی نشست. 
زادش برسید.
خشک نانه ای مانده بود؛
فرا دهان برد،
دندانش برو کار نکرد. 
به دست بشکست 
به دریا انداخت. 
موج درآمد،
دریا گفت: تو که ای؟ 
گفت: خشک نانه. 
گفت: اگر سر و کارت با ما خواهد بود، ترنانه ای گردی.

اسرارالتوحید
فی مقامات الشیخ ابی سعید