دوستی دارم اطراف تهران میان کوه ها زندگی می کند.یکی دو همسایه هم دارد. از جمله پیرمردی تنها با باغچه ای مرتب. گربه ای هم میان این دو خانه سر می کند.گربه غذایش را در خانه ی دوستم می خورد و برای اجابت مزاج می رود خانه همسایه. چون خاک باغچه ی پیرمرد نرم و الک شده است و راحت می تواند آن جا مسائل بهداشتی مربوط به گربه ها را رعایت کند. پیرمرد نمی داند با گربه چه کار کند. یک بار هم که گربه را توی کیسه کرد با ماشین ش برد بیست کیلومتر آن طرف تر توی صحرای برهوت گم و گورش کرد، برگشتنی خودش راه را گم کرد و دو روزه به خانه اش رسید، گربه اما یک روزه. حکایت پیرمرد و گربه به حکایت آن دوست اطراف کرجی م می ماند که همسایه ای داشت با دو سه بچه ی قد و نیم قد شرّ. دوستم می گفت: یه روز رفتم در خانه ی همسایه که به پدرشان تذکر دهم که کمی بچه هایش را جمع و جور کند. می گفت: پدره با ادب و احترام به گلایه هام گوش کرد و گفت: والا شما راست می گید. خودمم می دونم اینا جوغ شدن رفتن تو کون شما، اما نمی دونم چه کارشان کنم.