هر سال آخرای شهریور ،
ازصبح تلفن ها زنگ می خورد
هرکسی بسته به آن جایی که ایستاده از پشت گوشی می گوید: استاد، برادر، آقا...ممکن است نظرتان را در باره ی ...
چرا که ستون روزنامه ها و خبرگزاری ها ؛
هرسال ،
آخرای شهریور ،
باید از افتخارات جنگ پر شود !

یه وقتی من چند تا قصه از جنگ نوشتم .
روشنفکرا گفتند: جنگ طلب ،سفارشی نویس ،حزب اللهی ...
چرا که حزب اللهیِ جنگ طلبِ سفارشی نویس بدترین فحش شان بود .
حزب اللهیاش گفتند: ضدجنگ، نفوذی، روشنفکر ...
چرا که روشنفکرِ نفوذىِ ضدجنگ بدترین فحش شان بود.
شترمرغا هم بودند 
که نه آن وقت شتر بودند
نه الان مرغ اند.
شتر که بودند
پنبه ی "فال خون "م را در یک ناشر دولتی زدند گفتند ضد جنگ است این
مرغ که شدند
پنبه ی "دختران دلریز" م را در یک ناشر خصوصی زدند گفتند آدم فروش اند اینا
حالا با نفس مطمئنه
توی عکسا خودشان را بغل می کنند
و در مصاحبه ها حرفای صد تا یک غاز می زنند.
من نه روشنفکر بودم نه حزب اللهی
چون نه مخ میشل فوکو را داشتم
نه تخم شهید همت را
من معلم بودم .
شاگردم می رفت برنمی گشت
اگرم برمی گشت قطع پا برمی گشت
یا با شکم دریده برمی گشت
از قطع نخاع ها امتحان نمی گرفتیم
من می رفتم در خانه ی کوچکِ تاریکِ نمور ازشاگردام امتحان می گرفتم
مادرش که چای می آورد
لرزیدن سینی را توی دستش می شنیدم
و نگاه پنهان خواهرش را پشت پرده حس می کردم
شاگردم پارگی لحاف رختخواب را مچاله می کرد من نبینم
سر به پایین عرق از پشت گوشام می چکید
چای نخورده برمی خاستم
و بند کفش م را پشت در کوچه می بستم.
کنار دیوار مدرسه،
نفس تازه می کردم
و جواب سوال های ننوشته را خرچنگ قورباغه ای روی زانو می نوشتم،
تا عرق م خشک شود.
این تنها کاری بود که می توانستم بکنم؛
برای شاگردی که معلوم نبود به امتحان بعدی برسد یا نه.

هرسال
تلفن م را آخرای شهریور می بندم
چون یه وقتی چند تا قصه از جنگ نوشته م.