گمانم اولین کتابی که از امبرتواکو در ایران چاپ شد، نام گل سرخ بود با ترجمه، قطع و ریخت و شمایل بد که هنوزم دارمش و مثل هر کتاب بد دیگری پنهان ش کرده م که چشمم بش نیفتد که ما در ادبیات - خاصه ازمیان شاهکارها- به شدت زخم خورده ترجمه های سردستی و بدایم.. من حسرت به دل خواندن این رمان بودم. بعدها فیلمی از نام گل سرخ ساختند که دیدمش و اغنایم نکرد. فکر کردم چیزی در آن میان گم است که شاید به تصویر کشیدنش از عهده سینما خارج است. تا کتاب های دیگری از اکو درآمد و اغلب به همت و دقت دوست نازنین م رضا علیزاده. آن چیزی که در فیلم نام گل سرخ گم بود و در داستان های ایرانی گم است من در بائودلینو، آونگ فوکو و حتا در مصاحبه های اکو پیدایش کردم که قبل ترها ته مزه هایی از آن را در داستانی از دکتروف و داستان هایی از ونه گات و کوندرا و عجیب تر در راسته کنسروسازان اشتاین بک چشیده بودمش و حالا نام گل را با ترجمه علیزاده می خوانم و چه سرخوشانه می خوانم که سرخوشی در روایت و گشادی سینه در روایت و سعه صدردر روایت با تمام بار معنی یی که این هر سه ترکیب ایرانی - اسلامی دارند همان گمشده ای ست که من همیشه در هر داستان و رمانی از هرکس و هر جایی دنبالش م که هر سه - به زعم من - گم شده ی ادبیات داستانی معاصر ایران اند... بگذریم از بوالخیر و شمس و مولانا و سعدی و حافظ را  که با این سه کیمیاگری ها کردند...