امروز نمی دانم چی یه مرحوم رضا سیدحسینی ست. تولدش، سال مرگش...سید همشهری ما بود. هر وقت که می رفتم سروش نوجوان پیش قیصر و دوستان اول سری بش می زدم. واضح و مبرهن است که کانال دو باهم صحبت می کردیم. فصیح و بلیغ م صحبت می کردیم. یک جاهایی هست که فارسی افاقه نمی کند. هیچ زبان دیگری م شاید افاقه نکند. ترکی نه که افاقه می کند زیاد هم می آورد بلکه. اگر یه چیزی مثل اولیس نشود به فارسی نوشت به ترکی یقین می شود نوشت یا ترجمه کرد... زبان ترکی مثل موسیقی ش است. بالات می برد زمین ت می زند. مرز میان جد و هجو را پاک می کند. خنده و گریه را یکی می کند. غم و شادی را در سه سوت می کند پشم. مرز میان کمدی و تراژدی را می شاشد بش. از صراحت مثل خنجر برهنه می رسد به پوشیدگی مه آلودتر از ایهام تاریک تر از ابهام. بگذریم از این اشتلم گویی از این اغراق از جهول ظلومی...سید همیشه به روز بود. همیشه جوان بود. همیشه دست به کار بود. همیشه چیزی برای گفتن داشت. هر وقت پیش ش می رفتی می توانستی چیز ازش یاد بگیری. عصبانی م کم نمی شد. نه از سیدی کم داشت نه از ترک بودن. عصبانی م که می شد شکل خروس جنگی می شد. عصبانی که می شد آرزو می کردم کاش پر داشت پر گردن سیخ می کرد تُک به جگر طرف می پراند. منصف و باهوش بود سید. شوخ و شنگ و بامزه بود. جدی و گیر سه پیچ الکی بده بود. دوست داشتنی بود هر وقتی. پاییز و زمستان یکسر بلوز کش باف پشمی یقه سه سانتی می پوشید. کت و شلوارش مثل چرم اصیل مرغوب کار کرده برق افتادگی داشت اغلب. سیگار می کشید. پیپ م چاق می کرد. نباید می کشید. خبرمرگش حکما قدغن ش کرده بودند. سفری رفته بودیم جمعی. استادنا دزدکی دور از چشم خانمش سیگار ازم می گرفت قایمکی دود می کرد. عیالش که فهمید مهربانانه توپید: به این همشهری ت سیگار نده. عصری که سید ازم سیگار خواست بهانه آوردم تمام شده. چپ نگاهم کرد پر گردن سیخ کرد غر زنان رفت. سر میز شام رفت نشست بالا دست محاط به همه. من آماده بودم بخورد به برجکم. دور میز همه نویسنده شاعر بودند. انگشت بزرگ سید که به سمتم نشانه رفت همه سر گرداندند به طرفم. وقتی غرّا گفت: این غفارزادگان نثرش خیلی بد است... من سیگار و فندکم را از جیب م در آوردم گذاشتم روی میز که بیش تر بسوزد...