اوایل انقلاب چند روزی همراه مریض تو بیمارستانی بودم. نصفه های شب یکی را آوردند که چاقو کرده بود تو شیکم خودش.بخیه و پانسمانش کردند آوردند تو همون اتاقی که مریض ما اون جا بود. پسر جوان خوش چهره و نیمه جانی بود که هذیان می گفت. تو هذیاناش فهمیدیم که ارتشی اخراجی ست و احتمالن تو شلوغیای انقلاب عده ای را زده لت و پار کرده. بعد شروع کرد به داد زدن که خلخالی بیا منو اعدام کن و با خنده گفت گوزیدم به سوی چراغت خلاصه تا نصفه های شب همین جور پرت و پلا گفت تا خوابش برد و صبح که شد سر حال و سردماغ برخاست. گفت که به خاطر عشق ش خودشو چاقو زده و بعد انگار که یادش اومده باشد انگشت کرد تو سوراخ شیکم بخیه زده اش و خواست که عشق ش را ببیند. همه به دست و پا افتادند و خون از لای بخیه ها راه افتاده بود و پسره دختره را می خواست که یهویی از پشت پنجره دیدیم یه دختر که چادرش افتاده رو شونه هاش هروله کنان از حیاط بیمارستان میاد سمت ساختمان و دربان پیر و کارکنان بیمارستان م دنبالش. خلاصه دختره را آوردند اتاق و پسره پرید ماچ و بوسه اش کرد و دختره همچی تیکه جواهری بود که میارزید آدم خودشو به خاطرش قیمه قیمه کند و دختره ماند همون جا کنار پسره تو اتاق ما و از ناز و عشوه چیزی کم نگذاشت تا وسط پتوی روی مریضای بد حال هم بالا آمد و شکل خیمه و خرگاه شد و تو چشماشون دودو برق زندگی افتاد تا پرستارای زن از حسادت رفتند چغلی دختره را پیش رییس بدعنق بیمارستان کردند و آقا رییسه دختره را نیم ساعتی برد اتاقش و با سگرمه های باز و لب خندان اومد پسره را راضی کرد که دختره را با آمبولانس بفرستد در خونه شون و هر وقت پسره خواست راننده بفرستد دنبالش بیاردش. راننده آمبولانس اسمش حضرتقلی بود یه پاش لنگ بود و راه که می رفت شل می زد دختره را که برد برگشتنی راست راست راه می رفت شلنگ تخته مینداخت و سوت می زد و مریضای بد حال دوباره حال شون بد شد و پتو ها رو شیکم گود افتاده شون چسبید و همه یک باره افتادند به هذیان گویی و تو هذیاناشون از پسره خواستند که بفرستد دختره را بیارند پیش ش تا مث اونا تو غریبی و تنهایی دکترا و پرستارا جونش را نگیرند تا خلاصه تو همین برو و بیاها مریض وقت نشناس ما حالش خوب شد و مرخص ش کردند و ما از ادامه ماجرا ماندیم و غیر رییس و حضرتقلی از حال بقیه شفا یافته ها خبر نیافتیم...
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۵ ساعت توسط
|