در آن کنجِ کاروان سرای می باشیدم؛
آن فلان گفت به خانقاه نیایی؟
گفتم: من خود را مستحق خانقاه نمی دانم؛
این خانقاه جهت آن قوم کرده اند که ایشان را پروای پختن و حاصل کردن نباشد،
روزگار ایشان عزیز باشد،
به آن نرسند.
من آن نیستم.
گفت: مدرسه نیایی؟
گفتم: من آن نیستم که بحث توانم کردن،
اگر تحت اللفظ فهم کنم،
آن را نشاید که بحث کنم؛
و اگر به زبان خود بحث کنم بخندند و تکفیر کنند و به کفر نسبت دهند.
من غریبم
وغریب را کاروان سرا لایق است.
آن فلان گفت به خانقاه نیایی؟
گفتم: من خود را مستحق خانقاه نمی دانم؛
این خانقاه جهت آن قوم کرده اند که ایشان را پروای پختن و حاصل کردن نباشد،
روزگار ایشان عزیز باشد،
به آن نرسند.
من آن نیستم.
گفت: مدرسه نیایی؟
گفتم: من آن نیستم که بحث توانم کردن،
اگر تحت اللفظ فهم کنم،
آن را نشاید که بحث کنم؛
و اگر به زبان خود بحث کنم بخندند و تکفیر کنند و به کفر نسبت دهند.
من غریبم
وغریب را کاروان سرا لایق است.
در طول سالیان، بارها این تکه از مقالات شمس را برای خود هجی کرده ام. دچار توهم نیستم. شمس شمس است. بی بدیل است. اگر مولانا نبود خرمن وجودمان هیچ گاه اخگری از شمس بر نمی گرفت. پرهیبی از شمس تنها در آینیه مولانا دیدار است. مولانا از غریبی شمس مولاناست. و از غریبی شمس شکفته و تپیدن گرفته است. چه خوب شمس نماند و رفت شعله ور کرد مولانا را.
غریب در ابتذال آشکارگی نمی گنجد...
+ نوشته شده در جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۵ ساعت توسط
|