غزل شمارهٔ ۶۳۳ مولانا
شمس و قمرم آمد
سمع و بصرم آمد
وان سیمبرم آمد
وان کان زرم آمد
مستی سرم آمد
نور نظرم آمد
چیز دگر ار خواهی
چیز دگرم آمد
آن راه زن م آمد
توبه شکن م آمد
وان یوسف سیمین بر
ناگه به برم آمد
امروز به از دینه
ای مونس دیرینه
دی مست بدان بودم
کز وی خبرم آمد
آن کس که همیجستم
دی من به چراغ او را
امروز چو تنگ گل
بر ره گذرم آمد
دو دست کمر کرد او
بگرفت مرا در بر
زان تاج نکورویان
نادر کمرم آمد
آن باغ و بهارش بین
وان خمر و خمارش بین
وان هضم و گوارش بین
چون گل شکرم آمد
از مرگ چرا ترسم
کو آب حیات آمد
از تیغ چرا ترسم
چون او سپرم آمد
امروز سلیمان م
کانگشتری م دادی
وان تاج ملوکانه
بر فرق سرم آمد
از حد چو بشد دردم
در عشق سفر کردم
یا رب چه سعادتها
که زین سفرم آمد
وقت ست که می نوشم
تا برق زند هوش م
وقت ست که برپرم
چون بال و پرم آمد
وقت ست که درتابم
چون صبح در این عالم
وقت ست که برغرم
چون شیر نرم آمد
بیتی دو بماند اما
بردند مرا جانا
جایی که جهان آن جا
بس مختصرم آمد